طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

آقا پارسا پسر عمه سوده از زبان مامانش

طاها جانم سلام. امروز می خوام تو رو با یکی از پسرای خوب و باهوش فامیل که قراره دوست تو باشه آشنا کنم. اسمش آقا پارساست. پسر دختر عمه مامانه. دختر عمه مامان اسمش سوده است که تو میتونی از این به بعد عمه سوده صداش کنی. و اما عمه سوده میگه:   آقا طاها سلام. خوبی؟ من مامان پارسا هستم. می خوام با پارسا دوستت کنم. چون می دونم پسر خیلی خوبی هستی و مامان و بابات هنوز نیومده کلی زحمت برای تربیتت کشیدن که حتماً نتیجه اش رو هم می بینن. طاها جان پارسا پسر سر زنده و پر جنب و جوشیه. فقط تا قبل از راه افتادن من اونو نشسته دیدم. خیلی زود راه افتاد و از در و دیوار بالا رفت. از وقتی توی دل مامانش بود مامانش براش کتاب می خوند. الان هم خیلی...
31 مرداد 1390

شب قدر

سلام مامانای مهربون و باباهای بزرگوار. امشب اولین شب از شبای عزیز قدر و شب تقدیره. ما رو هم از دعای خیرتون فراموش نکنید. شب عفو است و محتاج دعایم ز عمق دل دعایی کن برایم اگر امشب به محبوبت رسیدی خدا را در میان اشک دیدی کمی هم نزد او یادی ز ما کن کمی هم جای ما او را صدا کن بگو یا رب فلانی رو سیاه است دو دستش خالی و غرق گناه است بگو یا رب تویی دریای جوشان در این شب رحمتت بر وی بنوشان. با تشکر از خاله زهرا که این شعر قشنگو برامون فرستاد. آقا طاها شما هم برامون دعا کن. ابتدا کنیم در دعاهایمان تعجیل در فرج و سلامتی آقامون حضرت حجت علیه السلام. ...
28 مرداد 1390

دل نگرانی های مامان

سلام به گل پسرم آقا طاهای مهربون و حرف گوش کنم. قربونت برم الهی، خوبی دلکم؟ من و تو الان توی هفته 36 بارداری هستیم و هر چی به آخرش نزدیکتر میشه نگرانی منم بیشتر میشه. دیروز با این که پام هنوز درد میکرد و بسته بود با بابا حسن رفتیم ی چند تا گالری وسایل خواب کودک دیدیم. از نظر من خیلی جالب نبودن. ضمن اینکه بزرگ هم بودن و تو اتاق ما جا نمی گرفت. بابایی میگه تا آخر سال صبر کن شاید تو سال جدید بتونیم ی خونه بزرگتر گیر بیاریم که جاش بیشتر باشه اونوقت براش تخت می خریم. حالا باید چی کار کرد؟ نظر تو چیه؟ من باید کجا بخوابونمت؟ روی زمین؟ پیش خودم روی تخت؟ یا توی نی نی خواب؟ نمیدونم جات تو نی نی خواب راحته یا نه؟ نکنه اذیت بشی و کمرت درد بگیره؟ نکنه من...
25 مرداد 1390

بدون عنوان

سلام بابایی. آقا طاهای گلم، خوبی؟ جات راحته؟ پس کی میای؟ دلمون خیلی برات تنگ شده؟ چند روز پیش رفتم تو یه عکاسی یه مامانه داشت به نینیش غدا می داد همین که وارد شدم نینیه سرشو برگردوند و با اون چشای درشت و خوشکلش بر و بر  منو نگاه کرد. هر چی خودمو می زدم به اون راه نگاه ازم برنمی داشت. تا از عکاسی خارج شدم. اونو که دیدم دلم بیشتر برات تنگ شد.
22 مرداد 1390

یواش یواش...

طاها جانم، من و شما فردا که بیستم مرداد ماهه وارد ماه نهم میشیم و دو روز بعدشم میریم تو هفته 36 بارداری. نمیدونم بگم چه زود گذشت یا؟ به هر حال تا اینجاش گذشت و تجربه جدیدی بود! هیچ وقت فکر نمی کردم بارداری اینطوری باشه. هر زمان باید منتظر ی حس و اتفاق جدیدی باشی. مثلا اینکه من 2 روز پیش موقع سحر دچار معده درد خیلی شدیدی شدم. رحم و معدم دوتاشون مثل سنگ سفت شده بودن، کمرم درد میکرد و پام هم تیر می کشید. منم به خودم می پیچیدم و نمیدونستم از درد کدوم بنالم؟ بابا حسنم نمیدونست باید برای من چی کار کنه؟ بنده خدا با ناراحتی بالای سر من نشسته بود. تقریبا تمام روز رو درد داشتم ولی خداروشکر از دیروز کمی بهتر شدم. نفهمیدم چرا این طوری شدم ولی حالا احساس...
19 مرداد 1390

ی خبر خوش- عکس دوستتم رسید!

سلام عزیزدلم آقا طاهای گلم. خیلی دلم برات تنگ شده، خوبی دلکم؟ تازه به وبلاگ دوستت آقا ابوالفضل سر زدم(19 مرداد 90 ساعت 4 عصر). مامانش عکسشو گذاشته بود. گفتم حتما تو هم دوست داری ببینیش، برا همین عکسشو برات میذارم. من که خیلی خوشحال شدم. یعنی میشه این روزای انتظار بگذره و منم عکس گل پسرمو تو وبلاگ بذارم؟ قربونت برم الهی خیلی دوست دارم.   ...
19 مرداد 1390

خاله نگار بالاخره موفق شد!

سلام نی نی! خوبی؟ کی بزرگ میشی پس؟ زودتر به دنیا بیا دیگه. من بالاخره موفق شدم راه نوشتن مطلب رو از طریق وبلاگ گروهی پیدا کنم. این متن رو هم بصورت امتحانی می نویسم ببینم نتیجه اش چطور میشه. منو که می شناسی؟ خاله نگارم دیگه. یه دونه خاله که بیشتر نداری گلم. دو روز پیش با مامان بزرگ و دایی معین رفتیم پیش مامان نگین ات. پاش هنوز ورم داشت و نمی تونست درست راه بره. تو باید بیشتر مواظب مامانت باشی. تو پسر بزرگش هستی طاها جان. مسئولیت زیادی داری عزیزم، فهمیدی؟ به خدا می سپارمت.  هوای خودتو داشته باش. دوستت دارم.
18 مرداد 1390

مامان و آقا طاها و روزه داری

سلام عزیزدلم، قربونت برم الهی. ببخشید چند روز برات مطلب ننوشتم. زیاد حس مطلب نوشتن نداشتم. الان چند روزیه که ماه رمضان شروع شده، ماه رمضان یکی از ماه های خیلی خوب خداس که خدا برای آدما مهمونی داده و همه خوبیهاشو در اختیار اونا قرار میده. تو این ماه خدا دست و پای شیطونو میبنده که نتونه آدما رو گول بزنه. اما از آدما خواسته از اذان صبح تا اذان مغرب آب و غذا نخورن و با اعضای بدنشون گناه نکنن. اینو بش میگن روزه داری. روزه داری خیلی ثواب داره. تازه تلویزیون هم کلی سریال داره که همه رو از ساعت 7.5 عصر تا 12 شب مشغول میکنه که دیگه نتونن عبادت کنن! من و تو هم به همراه بابا حسن از 2 روز قبل از ماه رمضان برای سحری خوردن بیدارشدیم. چه حس خوبی داره سح...
16 مرداد 1390

پسرک قوی خودم

سلام عزیزدلم. دردونه مامان، الهی فدات بشم من. خوبی فرشته نازم؟ از اقا ابوالفضل و آقا فسقلی و بقیه فرشته های کوچولو خبر داری؟ حتما اونجا کلی رفیق داری. حتما وقتی یکی از مسافرای کوچولو داره میاد این دنیا بقیه دلتنگش میشن. خوشگل من تو اصلا خودتو ناراحت نکنیا، تو هم ان شااله به همین زودیا میای پیشمون قربونت برم من. امروز با هم رفتیم دکتر برای چکاب. دکتر معاینم کرد و گفت ماشااله رشدشم که خوبه، صدای قلبتم مثل همیشه عالی بود. فقط ی مساله ای پیش اومد که کمی نگران شدم. آخه دکترم میخواد بعد از عید فطر بره مرخصی یعنی ممکنه برای زایمان من نباشه. البته من همون موقع گفتم توکل به خدا! انشااله هر چی صلاح خداست پیش بیاد ولی از اینکه دکتر گفت رشدت خوبه خیل...
10 مرداد 1390

خوشگل من 34 هفته شدیا!!!

سلام قربونت برم، پسر ورزشکار و قوی و مؤمن خودم‌. الهی مامان فدات بشه بالاخره تو هم وارد هفته ٣٤ شدی. باورم نمیشه فقط چند هفته دیگه مونده که ببینمت قربونت برم. باباتم خیلی دلش برات تنگ شده. دیروز عمه سکینه بابایی با همسرش عمو خسرو و دخترش صفورا خانم اومده بودن خونه بابا علی اینا. ما هم دعوت شدیم که دیداری تازه کنیم. با اینکه پام درد میکرد و به سختی راه می رفتم با بابا رفتیم خونه بابابزرگ اینا. عمه شیما خیلی برای مامان ناراحت شد که پاش زخمی شده بود. عمه سکینه هم بنده خدا چند روز پیش پاش شکسته بود و الان توی باند بود. بیچاره عمه چه دردی می کشید. عمه وقتی پای منو دید گفت درمونش پیش خودمه و ی معجونی درست کرد و روی پام گذاشت. این مراسم ...
8 مرداد 1390